ابا صالح! روزها آمدند ، رفتند و مرا در حسرت خوشی های با تو بودن جا گذاردند؛ای امام من ای بهتـرین درمهشیـد شب با صدای پچ پچ ستارگان،درخشش لحظه ای شهاب و سازهامان که نغمه های غم را با کوک شادی می خوانند . به تو می اندیشم که در فراسوی بیکران غمها حجت زمانی . به تو می اندیشم به باغچه ای که در عین کوچکی پر از یـاس است ، یاسـهایی که هر روز عِطرشـان روز ظهـورت را برایم متجـلی می سازد.
به تو می اندیشم و به لظات سـبز وباشکوه با تو بودن ، به لحظاتی که نه در فراخور اندیشه اند . به تو می اندیشم که توان شکستن طلسم اسارتم را در دست داری . به تو می اندیشم ای سبز قبا و ای گمشده در هستها و نیستهای من . به تو که در فراسوی بیکران نیکیـها در حصار غیبت مانده ای ، به توای نرگس طاها . به تو ای آغاز هستی و ای فرخنده مهمان دلها . به تو می اندیشم و به ظهوری که در گلوگاه انتظار فشرده شده و به ترنّـم عشق که در قفای نگاه منتظرانه ات پنهان است به راستی من منتظرم یا تو ؟ ترا که می دانم منتـظری، باشد که خزان جهان با تو بهار گردد و من امیدوارم شاید منتـظرم بخـوانند .
چقدر منتـظرم خدا کند که بیـایی
نشسته پشت درم من خداکند که بیـایی
غریب مانده ام اینجا غریب مثل پرسـتو
شکـسته بال و پر من خدا کند که بیـایی
از آن درخت شکـسته از آن پرنده خسته
هنوز خسته ترم من خداکند که بیـایی
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]